نوشته بهروز بلمه درباره فيلم گلچهره
هر کسي گلچهره را ديده شاهد است که بيرون سينما مردم همه به هم ديالوگ به يادماندني اشرف خان را يادآوري ميکنند: مهرباني کنيد، مهرباني کنيد. پس کمترين چيزي که بيننده از گلچهره خواهد آموخت مهرباني کردن است. در ميان فيلمهاي در حال اکران، «گلچهره» يکي از فيلمهايي است که تماشاگر را راضي از سينما بيرون ميفرستد. رضايت بيننده چند دليل دارد که مهمترين دليل آن برقراري ارتباط با داستان فيلم و فهم آن است فارغ از هر سطح انديشه مخاطب. يک داستان سرراست که منظم است و صادق، دروغ نميگويد، شعار نميدهد و متوهم نيست.
مردي ميخواهد ساختمان سينماي ويران شدهاش را احيا کند تا مردم کشورش بتوانند در ميان خون و باروت کمي هم خوشي داشته باشند.
استفاده سازنده فيلم از الگوهاي آشناي قهرمان محور تاريخ سينما باعث شده که در ميان همه فيلمهاي اخير تنها فيلمي محسوب شود که تلاش نسبتاً قابل قبولي را در تقليد از سينماي متعارف غربي نشان دهد. داستان قهرماني که در راه رسيدن به هدفش از هيچ تلاشي فروگذار نميکند، خطرها را به جان ميخرد، از جانش ميگذرد، عاشق است و ميخواهد زندگي کند و خود را فداي زندگي آينده و فرهنگ مردم هموطنش ميکند. از ديگر سو قهرمان قصه گلچهره، شهيد هدفي ميشود که همان ذات سينما و حفظ هنر است. داستان در افغانستان بعد از جنگ با شوروي و اندکي پيش از طالبان ميگذرد. حال که جنگ تمام شده بايد سينماي ويران را ساخت و به مردم فيلم نشان داد اما کشوري که گويا رنگ خوشي به چشم نخواهد ديد بلافاصله گرفتار مرض ديگري ميشود به نام طالبان؛ تفکري که سينما را ذاتاً حرام ميپندارد. اشرف خان (مسعود رايگان) براي جور کردن سينماي اجدادياش تلاش زيادي ميکند و در نهايت موفق به بازسازي گلچهره ميشود. درحالي که شروع کار سينما مصادف است با تصرف شهر به دست طالبها و در نهايت ويراني مجدد سينما و اعدام ناجوانمردانه اشرف خان. نکته قابل توجه در فيلم گلچهره داستان آشناي آن براي بيننده ايراني است. اگرچه داستان در افغانستان ميگذرد اما بيننده ايراني بسياري از صحنههاي اين داستان را ميشناسد. حرف «گلچهره» اين است که در ميان تفکر طالباني بازهم چيزي که زنده ميماند و تا ابد باقي است عشق است و هنر. اگر تلويزيونها در باغچهها دفن ميشوند و فيلمها در پستوي سينماها پنهان ميشوند روزي طالبان ميميرند و دوباره هنر از پستوها خارج ميشود. حقيقت در هنر جريان دارد. به هيچ وجه نميتوان هنر را کشت که حقيقت همواره زنده است، همانگونه که دين.
فيلم گلچهره نشان از علاقه فيلمساز به سينماي نئورئاليسم دارد. بعضي فضا و لوکيشنها يادآور «رم شهر بيدفاع» ساخته روسليني است. پلانها در بسياري از سکانسها به صورت مستندوار گرفته شدهاند. بسياري از اشخاص نابازيگر هستند و... ديگر اينکه از فيلم «شطرنجباز» ساتيا جيت راي که او نيز از سينماي نئورئاليسم تأثير گرفته است بسيار سخن ميرود. اينها در کنار يادآوري فيلمهاي مهم تاريخ سينماي ايران نشان از اداي دين موسائيان به هنر سينما است که داستان فيلماش حول محور ذات سينما ميگذرد. سينما عشق است يا زندگي؟ پرسشي که بيننده پس از ديدن گلچهره از خود ميپرسد. شخصيت اصلي در اين فيلم سينما است. هم سينماي ويران شده گلچهره و هم ذات سينما. هنري که بيش از هر هنر ديگري توانايي اميد بخشيدن به مردمي دارد که غير از جنگ و خونريزي هيچ نديدهاند. آن اندازه اميدبخش است که متصدي آن، اشرف خان سر پيري عاشق دکتر جوان(لادن مستوفي) خوش قلب و وطن پرست ميشود. عشق پاکي که دکتر را نيز عاشق ميکند و در راه آن هزينه ميدهد، مورد تجاوز قرار ميگيرد و مسير زندگياش تغيير ميکند.